نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با مسروره دعوا کند. آزردن مسروره، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ سعی کرد مسئله را کم اهمیت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روی مسروره نیز بکاهد:" حالا مگه چی شده که اینطور شلوغش کردی؟!" صدای خونسرد و بی تفاوت ماهان، بیشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانیهای او را بی اهمیت جلوه می داد!؟ چرا هیچگاه به اندازه کافی به او احترام نمی گذاشت!؟ صدایش خشن شده بود و از شدت عصبانیت می لرزید:" چیز خاصی نشده! فقط مثل همیشه، تو با خودخواهی تمام، برای بقیه تصمیم گرفتی!... اصلاً فکر کردی خود رامیس، دلش می خواد این شرکت لعنتیو براش بزنی یا نه!؟... هیچ به این فکر کردی این بچه، بعد از مصیبتی که پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگی بر می گرده!؟ همینکه دوباره درسو شروع کرده، جای شکرش باقیه؛ شاید تحمل درس و کارو با هم نداشته باشه!؟ اونم یه شرکت بزرگ، که تو روش سرمایه گذاری کنی! هیچوقت دقت کردی، برآورده کردن خواسته های تو، چه فشاری به بچه ها تحمیل می کنه و اونا چقدر سخت تلاش می کنن که تو همیشه راضی باشی!؟... اگه رامیسم دوباره از پادرباید، من همه شو از چشم تو می بینم!" ماهان متحیر به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه که می شنید برایش سخت بود. او همه تلاشش را می کرد تا رامیس، بتواند به زندگی ای بازگردد که شایستگی اش را داشت و به خاطر یک سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشایند، از آن بازمانده بود؛ و اکنون، مسروره به خاطر همین تلاش او، او را سرزنش می کرد!؟ باورش نمی شد که این زن، همان همسر همواره مهربان و فهمیده او باشد! چه بلایی بر سرش آمده بود!؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما کنترل کردن نگاه خشمگینش، کار راحتی نبود! با خشم توفنده ای به مسروره چشم دوخته بود و سعی می کرد صدایش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودی سلطه گر جلوه می داد:" خودم می دونم دارم چکار می کنم!... به رامیس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده کنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه کار دارم!" و پرونده را از زیر دست مسروره که هنوز دستش را با عصبانیت بر آن می فشرد، بیرون کشید و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نیمه راه ناگهان ایستاد و به سمت مسروره چرخید:" راستی، شب مهمون داریم!... برای شام یکی از اساتید فوق العاده رامیسو دعوت کردم. می خوام ازش بخوام، تو زدن شرکت و اداره اون به رامیس، کمک کنه؛ برای شب تدارک ببینین!" مسروره از اینکه ماهان او را کاملاً نادیده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصبانی بود، با خشم غرید:" دارم باهات حرف می زنم!" ماهان نیم نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت:" حرف نمی زنی! داری دعوا می کنی!... و من وقتی برای دعوا و جاروجنجال الکی ندارم!"

- تو هیچوقت برای من وقت نداری!

ماهان برای لحظه ای در سکوت، نگاهش کرد، اندیشید:" امروز اصلاً خودش نیست!... سر میز صبحانه حالش خوب بود! چش شد یه دفعه ای!؟" و برای اینکه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترک کند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب می شد! صدای غیض مانند مسروره را از پشت سرش شنید:" مهمون توئه! خودتم فکری به حالش بکن!... من شاید اصلاً امشب دیر برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بیشتر صبر می کرد و کوتاه می آمد، مسروره بدتر می کرد!؟ غرید:" امشب سر ساعت شش باید خونه باشی! فهمیدی؟!... اجازه نمی دم، سر یه دعوای احمقانه، آبروی منو ببری!" و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهای لازم را برای شام و پذیرایی آنشب، به آشپزشان بدهد!

مسروره چند لحظه ای را درون اتاق کار ماهان، مبهوت ایستاد؛ از شدت عصبانیت می لرزید و توان حرکت کردن نداشت! دو کلمه را مداوم با حرص و دلخوری، درون ذهنش تکرار می کرد:" دعوای احمقانه!" انگار ذهنش بر روی این دو کلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جریان افتاد:" فکر می کنه من احمقم و همه نظرات و افکار و رفتارم احمقانه س!" با این فکر از پا درآمد؛ بر روی زمین زانو زد و سرش را در میان دستهایش گرفت و به تلخی گریست.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر مسروره، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی ماهان را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می دونم که این پرونده لعنتی از من برات مهمتره!... من هیچوقت کمترین ارزشی برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمی خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم که مثل همیشه به نادیده گرفتنم ادامه بدی!... می خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره که جدیش بگیری!" ماهان از اینکه مسروره، تمرکزش را برهم زده بود، عصبانی بود؛ از شیوه رفتاری توهین آمیز دور از انتظارش، عصبانی تر بود؛ اما هیچ چیز به اندازه حرفهای مسروره، او را آزرده و عصبانی نکرده بود! این پرونده برایش مهمتر از مسروره بود؟! مسروره کمترین ارزشی برایش نداشت؟! او همواره مسروره را نادیده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجیبی که به ذهن این زنها خطور نمی کرد! همه این سالها ماهان تنها به عشق مسروره و برای رفاه او، با همه وجود کار کرده بود. حتی قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به مسروره نشأت می گرفت؛ و اکنون، مسروره تمام عشق و تلاش و شایستگی او را با بی انصافی و بی رحمی تمام، زیرسؤال می برد؛ این واقعاً قابل تحمل نبود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بر روی صندلی روبروی میز کار ماهان نشست و به او که کاملاً بی توجه به او، مشغول کارش بود، خیره شد. برای شروع گفتگو، دلهره داشت؛ می دانست که به احتمال زیاد، ماهان عصبانی می شود و کارشان به دعوا می کشد. چند باری خشم ماهان را هنگامیکه بر روی کارش تمرکز کرده بود و مسروره سعی کرده بود با او حرف بزند، چشیده بود. همه شهامتش را جمع کرد. همیشه شروع کردن هر کاری از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خیلی خوب، این را می دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمی آمد و همه این سالها، تنها به همین دلیل، همواره کوتاه آمده بود و سکوت کرده بود؛ اما... فکر می کرد اوضاع بچه ها، با تصمیمات اشتباه ماهان، وخیم و وخیمتر می شود؛ بنابراین باید این دعوا را به جان می خرید. لب پائینش را گزید و دستهایش را مشت کرد تا همه انرژیش را به کمک فرا خواند:" ماهان!... ما باید با هم حرف بزنیم!" صدای مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتی آنرا نشنید. آنقدر غرق کارش بود که حضور همسرش را حس نمی کرد، اما مسروره که اینرا نمی دانست! او تصور کرد که ماهان، مثل همیشه او را نادیده می گیرد؛ و این فکر به شدت او را آزرد و کمی عصبانی کرد؛ صدایش را بلندتر کرد، اینبار خشم خفیفی نیز در صدایش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما باید با هم حرف بزنیم!" ایندفعه، ماهان صدای مسروره را شنید؛ بریده شدن رشته افکار و تمرکزش، برایش سخت و دردناک بود؛ و این مسئله کمی عصبانیش کرد. سرش را بلند کرد و مسروره را دید، اما بی آنکه منظوری داشته باشد و یا حتی خودش متوجه این مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چی می گی؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصبانی تر می شد، چرا او همیشه باید، توجه شوهرش را گدایی می کرد!؟ صدای او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم باید حرف بزنیم!" ماهان، برای لحظاتی نگاهش کرد؛ تعداد دفعاتی که مسروره، در زندگی مشترکشان، تندی کرده بود، بسیار نادر بود. ماهان اینرا حس می کرد که مسئله مهمی پیش آمده که مسروره را برانگیخته است؛ اما ذهنش هنوز درگیر پرونده اش بود و به شدت تمایل داشت، به کار بر روی پرونده اش برگردد. لحظه ای خیره به مسروره نگاه کرد و اینبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف می زنیم!" و سرش را به روی پرونده اش برگرداند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 79
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره با این طرز فکر، که ماهان هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود یابد؛ اما اکنون، دیگر قصد کوتاه آمدن نداشت. برای یکبار هم که شده، در تمام طول زندگی مشترکشان، ماهان باید به حرفهای او گوش می داد و به صلاح بچه ها، عمل می کرد. مسروره حاضر بود، برای صلاح و مصلحت بچه هایش، با شوهرش بجنگد و این کوتاه آمدنها را کنار بگذارد.

وارد اتاق کار ماهان که شد، ماهان برای لحظه ای به او نگاه کرد و بعد دوباره مشغول پرونده ای شد که بر روی آن کار می کرد. ذهنش، به شدت درگیر مسائل پرونده بود و تقریباً اصلاً متوجه حضور مسروره، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهایش او را به وضوح دیده بود! در آن لحظات، او هیچ درک مشخصی از محیط پیرامونش نداشت؛ به شدت بر روی پرونده اش تمرکز کرده بود و دنیایش را تنها همان پرونده تشکیل می داد. مسروره برای لحظاتی به ماهان خیره شد. او این رفتار ماهان را بارها و بارها، تجربه کرده بود؛ همه آن زمانهایی که دلش می خواست در مورد مطلبی با شوهرش حرف بزند، درد دل کند یا نظرش را راجع به مطلبی به او بگوید؛ اما ماهان، همواره او را کاملاً نادیده گرفته بود؛ انگار که اصلاً مسروره، وجود خارجی نداشت! ابتدای ازدواجشان، این مسئله به شدت قلب مسروره را می شکست و او به اتاق خوابشان پناه می برد و ساعتها گریه می کرد؛ ماهان نیز یا این مسئله را نفهمیده بود یا به آن اهمیت نداده بود و به روی خودش نیاورده بود. نتیجه آن شده بود که مسروره نیز علاقه اش را به ماهان، کم کم از دست داده بود و رفتارهای او برایش کم اهمیت و سرانجام بی اهمیت شده بود. اکنون دیگر، بی توجهی ماهان، او را آنقدرها نمی آزرد. مسروره به ندرت به اتاق کار ماهان می رفت و اگر هم به آنجا می رفت و ماهان بی توجه به او، به کارش ادامه می داد، مسروره نیز پس از گشت کوتاهی درون اتاق او و جابجاکردن چند تا از کتابها یا وسایل او، سرانجام بی سروصدا از اتاق او خارج می شد، در حالیکه قلبش از قبل نیز تهی تر گشته بود. اما ایندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به ماهان نیز اجازه نمی داد که او را نادیده بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره، دو تقه به در اتاق کار ماهان زد و بعد از شنیدن صدای مردانه اش که " بفرمائید " را به گوش می رساند، وارد اتاقش شد. ماهان، پشت میز کارش، سرگرم پرونده ای سبز رنگ بود. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به مسروره نگاه کرد. این دو هیچگاه آنقدرها، صمیمی نبودند. زندگی سرشار از مشغله کاریشان، وقت چندانی برای با هم بودنشان، به آنان نمی بخشید؛ و طی سالها، تنها به دو همخانه، تبدیل شده بودند. مسروره حتی مطمئن نبود که ماهان، از ابتدا هم عاشق او شده باشد؛ او می اندیشید که احتمالاً ماهان، مانند هر مرد دیگری، به همسری نیاز داشته و از آنجا که بسیار جاه طلب و عاشق قدرت نمایی می بوده است، مسروره را که از لحاظ شغلی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی، جایگاه بالایی می داشته است را انتخاب نموده بود؛ مسروره نیز همچون دیگر ملک و املاک و موقعیتهای ماهان، تنها برای درخشش بیشتر او، مورد استفاده قرار گرفته بود. در طی سالهای ازدواجشان، مسروره بارها و بارها، به این اندیشیده بود که ای کاش به امید اینکه بچه، مهر و محبت بیشتری را به زندگی آنها ببخشد، تسلیم خواسته ماهان نشده بود و همان سال اول، بچه دار نشده بود. بچه ها، نه تنها به دلیل مهر مادری اش، او را پایبند این زندگی تهی کرده بودند، بلکه به او احساس گناه نیز می بخشیدند: او با ازدواجش، خودش را بدبخت کرده بود و با بچه دار شدنش، بچه ها را نیز در بدبختی خودش، شریک ساخته بود؛ آنها هم برای ماهان، چون متعلقاتش بودند و او همیشه، تنها برای درخشیدن و در نظر دیگران جلوه کردن بیشتر، از آنها استفاده می کرد. بچه ها، هیچگاه مهر پدری چندانی از او ندیده بودند، حتی آنزمانی که رامیس، تا سر حد مرگ، افسرده شده بود، ماهان، تنها برای آبرو و غرورش می جنگید.

مسروره می اندیشید که شاید خودش مستحق این بدبختی بوده باشد، چرا که با زرق و برق و جاه و مقام و موقعیت ماهان، خودش را فریب داده بود و تحسین ظاهر زندگی او را برای خودش، عشق تفسیر کرده بود، اما... بچه ها مسلماً مستحق این کشمکش دائمی برای به دست آوردن محبت پدری که جز ظاهر زندگی را نمی دید، نبودند.

مسروره، واقعاً دلش نمی خواست بار دیگر اجازه دهد که ماهان، با بچه هایش همچون عروسکهای خیمه شب بازی، رفتار کند. او قصد داشت به خاطر هر دوی آنها، اینبار با ماهان بجنگد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد